پيام دوستان
+
موهاتو باد ميبنده و
اين قصه با تو سر ميشه
با دست تو بارون مياد
با خنده هات سحر ميشه اميدوارم هيچ وقت دلتنگي سراغتون نياد
انديشه نگار
9:33 صبح
+
مادر ،مادر، هر ثانيه قدرش را بدان، هر ثانيه در آغوشش بگير، درنگ مکن براي فرداها، چه تلخ است اگر در سکوت وتنهايي حسرت اين لحظات همراهت شود
شاخه ي عشق
04/2/15
+
دلـــم ميخواست ..
در عصر ديگري
دوستت ميداشتم در عصري مهربان تر
و شاعـــرانه تر عصري که عطرِ کتاب ،
عطرِ ياس و عطرِ
آزادي را بيشتر حس ميکرد
پيام رهايي
04/2/12
+
جاي مردان سياست بنشانيد درخت که هوا تازه شود .
به خدا ايمان آريد
به خدايي که به ما بيلچه داد
تا بکاريم نهال آلو
صندلي داد که رويش بنشينيم
وبه آواز قمر گوش دهيم
به خدايي که سماور را
از عدم تا لب ايوان آورد
و به پيچک فرمود :
نرده را زيبا کن....... سهراب_سپهري
پيام رهايي
04/2/12
+
اين چه رسمي ست که هر سال بهار به عزاي دل ما مي آيد.... بندر عباس تسليت:'(
پيام رهايي
04/2/12
+
هيچکس نخواهد فهميد
در زندگي هر آدمي
يک نفر هست
که دوست داشتني ترين
پنهانِ دنياست...
پيام رهايي
04/1/30
+
اونجايي که زورت به زندگي نميرسه
اميدوارم صدات به آسمون برسه…
ميرسد غمهاي بيپايان
به پايان، غم مخور
بر دلِ بيتاب خواهد شد گلستان،
غم مخور
صبح اميدي که پنهان است در
دلهاي شب
ميشود طالع از آن چاک گريبان، غم مخور............ عزيزان وبلاگي روزهاي پيش روي شما بخير وشادي
شاخه ي عشق
04/1/28
شاد باش و فارغ وايمن که من آن کنم باتو که باران باچمن،من غم تو مي خورم تو غم مخور برتون من مشفق ترم ازصد پدر.درودبربانوي بزرگوارپارسي@};-
+
.
اميدوارم کسي را پيدا کنيد که از انرژي شما لذت ببرد، اما فاز سکوتتان را هم درک کند ..
شاخه ي عشق
04/1/28
+
رک بگويم... از همه رنجيده ام!
از غريب و آشنا ترسيده ام
با مرام و معرفت بيگانه اند
من به هر ساز ي که شد رقصيده ام
در زمستانِِ سکوتم بارها...
با نگاه سردتان لرزيده ام
رد پاي مهرباني نيست...نيست
من تمام کوچه را گرديده ام
سالها از بس که خوش بين بوده ام...
هر کلاغي را کبوتر ديده ام
وزن احساس شما را بارها...
با ترازوي خودم سنجيده ام
بي خيال سردي آغوشها...
من به آغوش خودم چسبيده ام
my writings
04/1/25
+
*عطري* مي شوي در کوهستاني ناپيدا…
کارم *مرمت* آثار باستاني است
کتيبه دلت را مرمت مي کنم
و الفباي ناخواناي روانت را
که به حروفي ناشناخته نوشته اند،
باز مي خوانم..

دبيرستان انصاري
04/1/25
کارم کشيدن جاده است، ساختن راه. از روزمرّگي هايت به *ملکوت* راه مي کشم.
خياطم، برايت پيراهن مي دوزم، پيراهني که اگر آن را بپوشي، *عاشق *مي شوي، تنت در باد مي وزد و جانت در جنّت مي دود.
فوگرم تار و پود عشق را رفو مي کنم، پارگي هاي لباس بخت را کوک مي زنم. وصله مي کنم *دل* را به آسمان و پينه مي کنم سرِ زانوي خستگي ها را.
پرستارم روي جراحت جانت *مرهم* مي گذارم، مرهمي از کلمات درست مي کنم، ضمادي از *خرسندي و خوش وقتي*. و اگر بخواهي بريدگي هاي روحت را بخيه مي زنم، سوزني دارم بي درد و نخي نازک که جذب مي شود در سلول هاي ظريفِ تازه رُسته ات. زخمت جوش مي خورد.