موفقیت در معاشرت
(نیروی کلمه)
مجموع روابطی را که از طریق گفتن و گفتوگو حاصل میشود، ارتباط کلامی میگویند .
برای اینکه در شغل خود موفق شویم باید ازکلمات با دقت استفاده کنیم . هر کلمهای احساسات، عواطف خاص و عملکرد متفاوتی را درافراد برمیانگیزد. اگر کلمات در جا و مکان مناسب خود به کار برده شوند به سرعت برقبر جسم و روح افراد تاثیر میگذارند.
مرد کور
روزیمرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایشقرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه درداخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کوراجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی اننوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روزنامهنگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شدهاست مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسیاست که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگارجواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم ولبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشتهاست ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتیکارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دیدبهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگیاست.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
سالن فرودگاه
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.
همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمیتوان آنها را دوباره بازگرداند :
1. سنگ ........ پس از رها کردن!
2. سخن ............. پس از گفتن!
3. موقعیت ... پس از پایان یافتن!
4. و زمان ........ پس از گذشتن!
مرد ساندویچ فروش
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرشگفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور بههمین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومیبه وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراینکمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد ودیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.